کد مطلب:189203
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:257
ملعون کیست؟
راه درازی را طی كرده بود، اما سرانجام رسید. با نشانه ای كه در دست داشت به سراغ او رفت و در زد. خدمتكار در را باز كرد. گفت: به اربابت بگو كه فلانی آمده و چند دقیقه ای قصد مزاحمت دارد.
خدمتكار به داخل خانه رفت و پس از چند لحظه در آستانه ی در ظاهر شد و گفت: آقا می گوید بعداً بیا، الآن وقت ندارد.
مرد خسته بود و كلافه، به خدمتكار گفت: برو بگو ابوحمزه آمده و كار بسیار مهمی دارد.
خدمتكار دوباره رفت و پیام او را به آقایش رساند، پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا می گوید الآن كار دارم، بگو فردا بیاید.
مرد عرب دست هایش را از شدت ناراحتی به هم كوبید و رفت. گره كارش به دست او باز می شد و به هر ترتیبی باید تا فردا صبر می كرد. سنگریزه های وسط را با پایش پرتاب می كرد و به این شكل عقده و عصبانیتش را خالی می كرد.
[ صفحه 29]
شب شد و او تصمیم گرفت شب را در كنار مسجد زیر سایه بانی كه از برگ های درخت خرما درست شده بود بگذارند. گرمای هوا از یك سو و پشه های سمج را سوی دیگر دیوانه اش كرده بودند و با هر بدبختی بود آن شب را به صبح رساند. دوباره به راه افتاد و به خانه ی همان شخص رسید، در زد و طبق معمول خدمتكار در را باز كرد، با تمسخر گفت: آقا وقت دارند؟!
خدمتكار گفت: آقا دارند صبحانه می خورند و یك ساعتی طول می كشد، همین جا پشت در بمان تا صدایت كنم (این را گفت و در را بست).
مرد عرب كه بسیار عصبانی شده بود زیر لب چند فحش به خودش داد و روی تخته سنگی كه در كنار در بود نشست. یك ساعت تمام شد. برخاست و در زد. خوشبختانه این بار اجازه ی ورود پیدا كرده بود. وارد شد و بدون سلام و علیك بر سر آن آقا فریاد زد: مرد حسابی، تو مسلمانی، اصلاً تو آدمی؟
- آقا، درست صحبت كن، این چه طرز حرف زدن است.
- از دیروز بعد از ظهر مرا معطل كرده ای، حال می گویی درست حرف بزنم.
- خب بد موقع آمدی، حال چه كار داری.
- كارم فعلاً بماند، هیچ می دانی از دیروز تا این لحظه مورد لعنت خدا بودی؟
مرد در حالی كه قاه قاه می خندید گفت: چرا، چون تو از دستم عصبانی هستی؟
[ صفحه 30]
- نه، چون چیزی را كه من می دانم اگر تو هم می دانستی این گونه برخورد نمی كردی.
- بگو بدانم كه چه می دانی.
- مگر نشنیده ای كه امام باقر علیه السلام فرموده «هر مسلمانی كه چهره اش را از مسلمان دیگر پنهان كند و به نیازش پاسخ ندهد تا زمان ملاقات مورد لعنت خدا خواهد بود» .
مرد كه خنده بر لبش خشك شده بود پرسید: از چه كسی شنیده ای.
- از خود امام، وقتی امام این حرف را می زد من آن جا حضور داشتم، حتی پرسیدم كه اگر این ملاقات هر چند روز طول بكشد و امام فرمود «آری» .
او می دانست ابوحمزه دروغ نمی گوید و از یاران امام باقر علیه السلام است، شرمنده شد و گفت: به خدا قسم نمی دانستم، برادر، حلالم كن، من از تو معذرت می خواهم، حال در خدمتم و تا كار تو را سر و سامان ندهم دست به كار دیگری نمی زنم.
كار انجام شد و موقع خداحافظی آن دو همدیگر را در آغوش گرفتند. مرد به ابوحمزه گفت: برادر، خدمت امام كه رسیدی سلام مرا به او برسان. [1] .
[ صفحه 31]
[1] اصول كافي، ج 2، ص 365.